loading...
سفارش دهید درب منزل تحویل گرفته و وجه آنرا به مامور پست بدهید
فروشگاه اینترنتی + جایزه بازدید : 67 سه شنبه 10 اسفند 1389 نظرات (0)

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.

پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.

در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 6736
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 36
  • تعداد اعضا : 31
  • آی پی امروز : 198
  • آی پی دیروز : 187
  • بازدید امروز : 14,385
  • باردید دیروز : 13,818
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 63,614
  • بازدید ماه : 154,213
  • بازدید سال : 1,035,739
  • بازدید کلی : 3,812,451
  • کدهای اختصاصی
    تبليغات X